مهربان هم اين سالها
مهربان من
حالا در خشکسال اينهمه سرد آمده اي تا ليلاي من باشي ...
حالا تو آمده اي به رنگ همه ي خواستني هاي دنيا
مهربانم روزي...
با همان بالا بلندي هاي سراپا ماه ....
با همان بي چلچراغ دور از چشم هاي مادر ...
با همان بي آسيمه سري هاي بي سامان ....
با همان بي سرپناهي هاي بي انهدام بي آوار ....
با همان لبخند هاي بي گلاب افشان ماه رويايي
به رنگ چشم هاي خدايم مي خندي ...
به رنگ خنده هاي او چشم مي بندي ...
من گم مي شوم و هي پيدايم مي کني
مرا ميان اينهمه آوار ...
زير و رو مي کني خاکستر پنهان مرا
و دامن مي زني آتشم را و من هي باز شعله مي کشم
آه اي جنون، بگذار دل مدهوش باشد
بگذار اجاق سرد ما خاموش باشد
دارم مي روم ....
اما دستانم هنوز شوق از تو نوشتن را بر صفحه کليد مي رقصد ....
پلک هايم خسته اند اما دلم مي خواهد باز هم بنويسم ....
دعا کن امشب هم بتوانم خواب تو را ببينم ......
به خوابي و خيالي از تو قانعم
و شادم به کلمات مهر آميزي که هر از گاه
از حوالي باراني دلت به سمت بي چراغ چشمهايم وزيدن مي گيرند
زن اول ناز کش ميخواهد تا بتواند محبت کند , مرد اول محبت ميخواهد تا بتواند ناز بکشد.
اينست که ميانه آن دو به آساني نميگيرد.
برچسبها: